محمد معتمدی و آرش کامور - سراسر مه‌

 

من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست
 مانند من آسیمه سر و دربدری نیست
 بسیار برای تو نوشتم غم خود را
 بسیار مرا نامه، ولی نامه بری نیست
 یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
 حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
 حالا که مقدر شده آرام بگیرم
 سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
 بگذار که درها همگی بسته بمانند
 وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
 بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
 وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
 تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
 در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست

تصنیف کهن دیار

تصنیف سرار مه